.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲7→
اخم کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چی بهش می گفتم؟!اصلا چی می تونستم بهش بگم؟؟اگه هرکس دیگه ای به جز پوریا بود،پدرش ودرمیاوردم ولی...ولی من نمی تونم به پوریا چیزی بگم...اون داداش نیکاعه.می ترسم نیکا ازدستم دلخوربشه...ازطرف دیگه این رفتارای پورسا واسه من تازگی نداره.خیلی وقته که این جوریه...دلیل این رفتاراوحرکاتش ونمی فهمم.نمی دونم چرا اینجوری می کنه...
پوزخندی زدوعصبی گفت:واقعانمی دونی چرا اینجوری می کنه!؟تومن وخرفرض کردی؟!آره؟!!هرآدم خری رفتارای پوریاروببینه،می فهمه که بهت علاقه داره...
اخمم غلیظ ترشد...توچشماش زل زدم وگفتم:پوریا غلط کرده با هف جدوآبادش!!علاقه اش بخوره توسرش...من اون ومی خوام چیکار؟!!
- شایدتواون ونخوای ولی اون تورو می خواد!!
عصبی گفتم:اون شکرخورده که من ومی خواد...اصلا چرااین بحث وپیش کشیدی؟!!چراداری ازعلاقه پوریا به من حرف می زنی؟!!چراواست مهمه؟!چراواست مهمه که پوریا من ومی خوادوبهم علاقه داره؟؟چرا؟!چراوقتی رفتاراوحرکاتش ودیدی عصبانی شدی؟!!توکه همیشه می خواستی سربه تن من نباشه...حالاچی شده که سرم غیرتی میشی؟!
این بارنگاهش ودوخت به چشمام...باعصبانیت گفت:کی گفته من سرِتوغیرتی شدم؟!الانم مثل سابق می خوام سربه تنت نباشه...من دربرابرتواحساس مسئولیت می کنم فقط همین!!وگرنه تو هنوزم واسم همون دیانای لج بازویه دنده وفوضول سابقی.
ونگاهش وازم گرفت وزل زدبه روبروش...
احساس مسئولیت؟!یعنی اون شب فقط به خاطراحساس مسئولیت عصبانی شد؟!یعنی هنوزم ازم متنفره؟؟پس چرامن دیگه ازش متنفرنیستم؟چرابی تفاوت بودنش واسم مهمه وقتی اون هنوزم می خواد سربه تنم نباشه؟!چرا؟!وقتی اون هنوزم ازمن بدش میادپس چرامن احساسم بهش تغییرکرده؟؟چرادوست دارم باهام حرف بزنه؟؟چراوقتی بهم اخم می کنه اعصابم به هم می ریزه؟!چرارفتاروحرکاتش واسم مهم شده؟؟چرا؟؟
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...خیلی کلافه بودم.
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید: ارسلان...توهنوزم ازمن متنفری؟!
- هیچ وقت نبودم...
این چی گفت؟!گفت هیچ وقت ازمن متنفرنبوده؟!ارسلان ازمن متنفرنبوده؟!هیچ وقت؟!!
باتعجب بهش خیره شدم...هنوزم اخم کرده بودوبه روبروش خیره شده بود...
ازفکراینکه همین میرغضب اخموی گند دماغ و همون گودزیلای سابق،هیچ وقت ازم متنفرنبوده وحالام نیست لبخندی روی لبم نشست...دیگه واسم مهم نبودکه اخم روی پیشونیشه وباهام سرده.مهم این بودکه من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفرنیست.
پوزخندی زدوعصبی گفت:واقعانمی دونی چرا اینجوری می کنه!؟تومن وخرفرض کردی؟!آره؟!!هرآدم خری رفتارای پوریاروببینه،می فهمه که بهت علاقه داره...
اخمم غلیظ ترشد...توچشماش زل زدم وگفتم:پوریا غلط کرده با هف جدوآبادش!!علاقه اش بخوره توسرش...من اون ومی خوام چیکار؟!!
- شایدتواون ونخوای ولی اون تورو می خواد!!
عصبی گفتم:اون شکرخورده که من ومی خواد...اصلا چرااین بحث وپیش کشیدی؟!!چراداری ازعلاقه پوریا به من حرف می زنی؟!!چراواست مهمه؟!چراواست مهمه که پوریا من ومی خوادوبهم علاقه داره؟؟چرا؟!چراوقتی رفتاراوحرکاتش ودیدی عصبانی شدی؟!!توکه همیشه می خواستی سربه تن من نباشه...حالاچی شده که سرم غیرتی میشی؟!
این بارنگاهش ودوخت به چشمام...باعصبانیت گفت:کی گفته من سرِتوغیرتی شدم؟!الانم مثل سابق می خوام سربه تنت نباشه...من دربرابرتواحساس مسئولیت می کنم فقط همین!!وگرنه تو هنوزم واسم همون دیانای لج بازویه دنده وفوضول سابقی.
ونگاهش وازم گرفت وزل زدبه روبروش...
احساس مسئولیت؟!یعنی اون شب فقط به خاطراحساس مسئولیت عصبانی شد؟!یعنی هنوزم ازم متنفره؟؟پس چرامن دیگه ازش متنفرنیستم؟چرابی تفاوت بودنش واسم مهمه وقتی اون هنوزم می خواد سربه تنم نباشه؟!چرا؟!وقتی اون هنوزم ازمن بدش میادپس چرامن احساسم بهش تغییرکرده؟؟چرادوست دارم باهام حرف بزنه؟؟چراوقتی بهم اخم می کنه اعصابم به هم می ریزه؟!چرارفتاروحرکاتش واسم مهم شده؟؟چرا؟؟
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...خیلی کلافه بودم.
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید: ارسلان...توهنوزم ازمن متنفری؟!
- هیچ وقت نبودم...
این چی گفت؟!گفت هیچ وقت ازمن متنفرنبوده؟!ارسلان ازمن متنفرنبوده؟!هیچ وقت؟!!
باتعجب بهش خیره شدم...هنوزم اخم کرده بودوبه روبروش خیره شده بود...
ازفکراینکه همین میرغضب اخموی گند دماغ و همون گودزیلای سابق،هیچ وقت ازم متنفرنبوده وحالام نیست لبخندی روی لبم نشست...دیگه واسم مهم نبودکه اخم روی پیشونیشه وباهام سرده.مهم این بودکه من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفرنیست.
۱۷.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.